آخرين دعاي فاطمه و مهر او بر امت اسلامي
فاطمه زهرا «عليها السلام» از طائفه ذاکرين خدا و نيايشگران هميشگي او بود.
در لحظههاي واپسين دست بر دعا و زبان به ذکر خدا مشغول داشته بود امّا باز در اين آخرين دعا محبّت خدائي او مشمول شيعيان و پيروان اسلام بود و در حقّ گناهکاران و خطاپيشهگان امت اسلامي دعا ميکرد و طلب مغفرت براي آنان از بارگاه خدا داشت.
اسماء، همسر جعفر طيّار نقل ميکند که در لحظههاي پاياني عمر حضرت زهرا «عليها السلام» متوجّه آن بزرگ زنان عالم بودم، ابتدا غسل کرد و لباسها را عوض کرد و در خانه مشغول راز و نياز با خدا شد.
جلو رفتم، فاطمه «عليها السلام» را ديدم که رو به قبله نشسته، و دستها را به سوي آسمان برآورده، چنين دعا ميکند:
قالَتْ: اِلهي وَ سَيِّدي اَسْئَلُکَ بِالذَّيِنَ اصْطَفَيْتَهُمْ وَ بِبُکاءِ وَلَدَيَّ في مُفارَقَتِي اَنْ تَغْفِرَ لِعُصَاةِ شيعَتِي وَ شيعَةِ ذُرِّيَتِي.
[پروردگارا! بزرگوارا! به حق پيامبراني که آنها را برگزيدي و به گريههاي حسن و حسين در فراق من، از تو ميخواهم گناهکاران شيعيان من و شيعيان فرزندان مرا ببخشائي.
آخرين روز!
پايان حيات شمع پيداست؛
و به گونهاي ديگر ميتابد؛
و شايد نيز فروزانتر!
و آن روز،
نيز، فاطمه، شمع وجودش،
در پيش چشمان مولاش علي، چنين مينمود!
و خود نيز بدادش خبر که:
علي جان!
بدرود خواهمت گفت، اي جان من،
و نيز جهان را،
همين امروز!
وه! چه بيتاب شد علي!
و گويي که همه چيزش به سنگ ميخورد!
آه! فداي چشمهاش،
که اشکهاش،
چه با حيرت و شگفت فروميچکيدند!
آري،
علي،
خوانده نبود،
اينجاي داستان را!
چه بايدش ميکرد؟!
و يا که ميتوانست نمودن؟!
وايم! چه غريبانه گفت، همه را، که دمي چند تنهايشان گذارند،
تا که بنشينند،
و نيز بشنوند،
شنيدنهاي واپسين را!
و همه نيز چنين بنمودند،
و آن دم،
سقف بظاهر کوچک خانه فاطمه،
فاطمه را، و علي را، در زير چتر خويش ميزبان بود!
به ناگاه فاطمهاش گفت:
علي جان!
در اين کوتاه ايام بودن،
بودن من با تو،
با تو به «صدق» بودم،
و هيچ خيانت را ننمودم،
و نه مخالفتي،
نه چنين بوده است، آيا؟!
و علي آن نشستهي شکسته،
در آن غروب غريبي،
که برايش گفتن، حتي اندکش، چه سنگين مينمود، گفت: معاذ الله!!!
فاطمه جان!
پناه بر خدا!
تو کجا و خيانت؟!
تو کجا و خلاف؟!
به خدايم، که تو، بس گرامي بودي!
و چه خداي ترس!
و قد عز مفارقتک و فقدک!
فاطمهام!
دوري،
جدايي،
از تو،
اي گرانمايه! بسي بر من گران است!
اما چه ميتوانم کرد؟!
الا انه امر لابد منه،
امر خداوند است،
و نه از آن گريزي!
و قد عظمت وفاتک و فقدک،
فانالله و انا اليه راجعون!
فراق تو،
و فقدانت، چه سهمگين است!
و من به خداي پر مهر پناه ميآورم، از اين انبوه اندوه،
و چه سوگ بزرگي است، اين!
و آنگاه لرزان و پر ارتعاش فاطمهاش را گفت:
به يقين باش که علي مرد وفاست،
و به انجام خواهمش رسانيد آنچه مرا بازگويي،
و بر خواهش خويش نيز برميگزينم،
گو که چه دشوار آيد!
آري، هر چه خواهي بگو، ميشنوم و ميشود!
و فاطمهاش نيز گفت:
ارزانيت بدارد خداي پر مهر، اي بزرگمرد!
آنهم شکوهمندترين پاداشها!
علي جان!
ميخواهم تو را،
و به جد،
و بر آن نيز بسي اصرار، که:
نه «عمر»،
و نه «ابوبکر»،
و نه آنان که تابعند آنان را،
آري، هيچکدام،
در نماز،
بر پيکر من،
نبايست که حاضر آيند!
آه! دخترم، گفتم نماز!
هنوزم در ياد است،
غربت را،
همهاش،
که آن شب بنشسته بود، سينه علي را،
و گويي که نبود،
در خاطرش،
جز ياد آن قامت خم،
و ابرويوار فاطمهاش!
حيرتا!
گويي که محراب به فرياد بود!
و نبود علي را هيچ تحمل!
در نمازم خم ابروي تو در ياد آمد
حالتي رفت که محراب به فرياد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو ديدي، همه بر باد آمد
تمام!
اما، ناتمام!